صد سال تنهایی

انگار کسی سیگارش را میان سرنوشت ما خاموش کرده است...

صد سال تنهایی

انگار کسی سیگارش را میان سرنوشت ما خاموش کرده است...

تنها تر از همیشه

حرف اخر

نخواستم هیچوقت که بدانم "دوستم نداری"

نخواستی هیچوقت که بدانی "دوستت دارم"

حسی مرا وادار به اعتراف می کند

ستاره ها نگاهم نمی کنند

فرشته ها دعایم نمی کنند

اسمان مال من نیست

تازه تمام گلهای دنیا با من قهرند

چند روزی ست که احساسم به تو عوض شده مثل رسم مردانگی ات...!

چشمانم دنبال چشمان نا مهربان سبز رنگت چه اواره شده اند دلم برایشان می سوزد

تمام نامه هایی که برایت نوشتم و نخواندی

تمام اشک هایی که برایت ریختم و ندیدی

و تمام درد هایی که در قلبم ریشه دوانید و خاکسترم کرد

خاطره هایی هستند برایم از روزهایی که بودی و نبودی و نبودم و بودم...!

تمام خستگی هایی که برای رسیدن به تو و قلبت خسته ام کردند گواهند که هنوز برایم غزیزی

اما حیف

دختری که تا دیروز عاشقت بود

امروز روحی ست در کالبد جسمی که ظلمتی از نفرت در قلب سوخته اش سوسو میزند

قلبی که زیرتاب این همه خستگی دوام نیاورد و نامهربان شد و دست از مهربانی کشید

اینبار برای همیشه خداحافظ ...

چه روزهایی که منتظرت بودم و نیامدی...از امروز انتظارت را نمی کشم و شاید انتظارت را کشتم

چه شبهایی که تنهایم گذاشتی و یادم نکردی...ار امشب با خیالت ارام نمی گیرم

چه عاشقی ها که کردم و دیدی و باور نکردی...!

چه نامهربانی ها که کردی و دیدم و نخواستم که باور کنم...!

تمام درد من این است

"نرسیدن به پایان دلتنگی و رسیدن به پایان و به هیچ رسیدن"

اینبار باور میکنم که چشمانت قصد عاشقی و ماندن نداشتند

چقدر ساده عاشق نگاهت شدم و

چقدر ساده بود برایت دل بریدن از دختر معصومی که تمام داروندار "قلب سوخته اش" بودی

به رسم عادت نگاهت می کنم و به رسم همیشه دیوانه ام می کنی

نمی گویم به روز من گرفتار شوی چون می دانم روزگارت بهتر از من نیست

و می دانم طاقت دیدن غمگینی نگاهت را ندارم

نمی گویم فراموشم کن چون می دانم از یادت رفته ام

با تمام عشقی که وجود خسته ام به وجود خسته ات داشت

می روم بی انکه نگاهم به پشت سرم باشه

نمی گویم صدایم کن چون می دانم اگر صدایم کنی جوابی از من نخواهی شنید

می روم تا فراسوی هر کجا که از تو و قلب نامهربانت دورتر و دورتر شوم

می روم تا برایت ثابت کنم

اگر وجود خسته ام را زندانی قفس دلت کردم برای این بود که "عاشقت" بودم

نه اینکه خدایمان مرا از جنس میله های قفس افریده باشد...!

به اندازه ی عدد گمشده زندگیم(7) از تو دلگیرم...!

.فاطیمای پاییزی -چهارم دی ماه هشتادو هشت

 

 

صد سال تنهایی

غصه ای از جنس پاییز

صد سال تنهایی غم انگیز

تمام هستی من است

اسمانی که همیشه ابری ست

پرنده ای که زندانی قفسی ابدی ست

تمام زندگی من است

خانه ای که پر از تنهایی ست

خدایی که همین نزدیکی ست

تمام دلخوشی من است

ارزویی که رفیق باد است

فراموشی که اسیر یاد است

تمام بهانه من است

کسی که روزی تنهایم گذاشت

غمی که هیچوقت تنهایم نذاشت

تمام دار و ندار من است

غصه ای که انتها نداشت

صد سال تنهایی که ابتدا نداشت

تمام هستی من است...

فاطیما-سی ام تیرماه هشتادو نه

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد